سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47170 | بازدیدهای امروز: 94
Just About
تاملی بر تنهایی -قسمت یازدهم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی -قسمت یازدهم

 

گشایش 

سرانجام روز گشایش فرارسید: بیست و سوم اوت، ساعت شش بعد از ظهر. چند تا بادکنک به سردر کافه نوگشوده‏اش آویخته بود. تنها مشتریش بودم. نشسته بودم بر چارپایه‏اى، جلوى پیشخان به بادکنک‏ها نگاه مى‏کردم و به سرم زده بود که آن‏ها به رخت‏هاى ژنده‏اى مى‏مانند که روى طنابى خیالى، در بیابان، زیر آفتاب سوزان آویخته‏اند. از این فکر گرمم شد. روز گرمى بود. مردم به خیابان‏ها ریخته بودند، و من با دیدن آن‏ها به یاد کابوسى مى‏افتادم که در پنج سالگى دیده بودم. 

در کابوس پنج سالگیم تهران یکپارچه آتش گرفته بود. در همان حال مادرم در آشپزخانه کوکوسبزى مى‏پخت.

کافه چى سعى مى‏کرد به من نگاه نکند. شاید خجالت مى‏کشید که من تنها مشتریش هستم. موهایش را از پشت بسته بود و به هر انگشتش انگشترى کرده بود، همه از نقره. او با انگشت‏هاى نقره‏ایش شبیه فالبین‏ها بود. لیوان آبجویم، دست نخورده جلو رویم بود. مى‏ترسیدم آبجویم را بخورم. مى‏ترسیدم با خالى شدن لیوان، عمر آرزوهاى او به سر برسد. تنها مشتریش بودم و نمى‏خواستم مست کنم.
کافه چى قهوه آسیاب مى‏کرد. آسیاب شبیه آلتى قرون وسطایى بود. ترانه‏ هایى از دههء شصت در فضاى نیمه‏تاریک پخش مى‏شد و من احساس مى‏کردم به گذشته سفر مى‏کنم. سفر مهیجى بود. صداى آوازه‏خان از سى سال پیش مى‏آمد، و مرا به لحظه تولدم مى‏برد. پیش از آن که ترانه به پایان برسد، پول آبجویم را دادم و خودم را تقریباً به خیابان انداختم.
یک روز یا یک سال بعد، در همان جا مغازه عتیقه‏فروشى گشوده شد. اما هنوز هر بار که از آنجا مى‏گذرم سفرم را به سى سال پیش به یاد مى‏آورم.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل